معرفت حضرت دوست

غزل    نوشیده ام ات چندان ، بوسیده ام ات پنهان

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل    نوشیده ام ات چندان ، بوسیده ام ات پنهان

از زلفِ پریشانی ... اینجاست که می مانی

سر گشته چو طوفانی ! ... اینجاست که می مانی

در یک شبِ بارانی ، در ریزشِ چشمانی

افتاد مسلمانی ... اینجاست که می مانی

همنامِ خیابان ها ، آهوی بیابان ها

در عینِ فراوانی ... اینجاست که می مانی

نوشیده ام ات چندان ، بوسیده ام ات پنهان

افسوس که پنهانی ، اینجاست که می مانی

حاجت ، چو نفس دارم ، عادت به جرس دارم

حیف جرگه ی آنانی ، اینجاست که می مانی

ما آتش و تو غفلت ، ما آتش در هجرت

از ما چه می دانی ؟ اینجاست که می مانی

گفت :" اهلِ قمار " آری ، " تا پایه دار " آری

چون حالت قربانی ... اینجاست که می مانی

یا راحت یا سوزش ؟ یا خلوت و یا پویش ؟

در کسوت شاهانی ... اینجاست که می مانی

صورت که نظر کردم ، درد شد اثر کردم

صد حیف که نمی خوانی ! اینجاست که می مانی

پندی دهمت بشنو ! یک در مزن میرو !

" ای خام چه می رانی" ؟ ... اینجاست که می مانی

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۳ | 15:28 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.