معرفت حضرت دوست

غزل   دامن از تو ! سر از ما ، بگوییم رازها

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   دامن از تو ! سر از ما ، بگوییم رازها

چشم انداز ! که بی وقفه جوابت جویم

به همان چشم قسم ، قربِ ثوابت جویم

داغدارِ غزل عشق بداند غمِ ما ...

چشم ببندی اگر ، باز سرابت جویم

سرِ ما گیر ! که از مِهر به دارش بِکِشم

وصل و لذت نشد ، دردِ عذابت جویم

شِکوه خامی است ولی ، طاقت ما هم محدود

مردِ بیراهه ام ، آری ، صوابت جویم

از ازل قصه ی عشق ، حالِ دلی آشفته است

با کدامین قلمی ؟ خطِ کتابت جویم

دامن از تو ! سر از ما ، بگوییم رازها

دیر سالی است ، چُنین خُمرِ شرابت جویم

کاروان با جرسش می رسد و من منتظرش

با هزار آبله پای ، باز رکابت جویم

مردِ عصیانی این شهر، چو موم است بر تو

چشم گویان همی ، امرِ عتابت جویم

دلم اینجا کمی بوسِ نجیبانه طلب می دارد

جانِ بیمارم و هم نسخه طبابت جویم

سفره ام کوچک و دست باز ، که حتی جانم ...

جانِ مجنونی اگر هست قرابت جویم

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : شنبه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۳ | 15:44 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.