معرفت حضرت دوست

غزل   من قاصدک ها را غزل کردم ، ببینی عمق زخم ها را

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   من قاصدک ها را غزل کردم ، ببینی عمق زخم ها را

من قاصدک ها را غزل کردم ، ببینی عمق زخم ها را

من خاطراتت را بغل کردم ببینی هر چه ناپیدا

پاییز سردت را که پوشیدم ، نمی دانی چه سرما بود

رفتی و این سردی هماره ماند بر مردِ تنها

آن باده را تنها مخور ، سهم دل ما ، مانده پیشت

مخمورِ عشقت بی تو و بی جام ، افتاده رسوا

تقدیر؟ یا تقصیرِ توست ؟ دستانِ تنها

این فاصله ، این حادثه ، از توست گویا

ای دوست که با ما قصه ات ، سایه شد و رفت

گاهی سلامی ، سایه ای ، می شد پیدا

آسان گذشتی از من و این شور و حال ها

آسان نبود نادیدنت ، بی ردی از پا

دیوانه شاعر ! باز قضاوت کردی

آن دلبرک را

شاید به کُنجی دلزده بنشسته شیدا

آواز ، گِلایه های تو، پیداست ، با این غزل ها

اما کجا او می تواند ، بانگی بر آرد ، در حالِ تنگنا

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : سه شنبه ششم آذر ۱۴۰۳ | 15:29 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.