من قاصدک ها را غزل کردم ، ببینی عمق زخم ها را
من خاطراتت را بغل کردم ببینی هر چه ناپیدا
پاییز سردت را که پوشیدم ، نمی دانی چه سرما بود
رفتی و این سردی هماره ماند بر مردِ تنها
آن باده را تنها مخور ، سهم دل ما ، مانده پیشت
مخمورِ عشقت بی تو و بی جام ، افتاده رسوا
تقدیر؟ یا تقصیرِ توست ؟ دستانِ تنها
این فاصله ، این حادثه ، از توست گویا
ای دوست که با ما قصه ات ، سایه شد و رفت
گاهی سلامی ، سایه ای ، می شد پیدا
آسان گذشتی از من و این شور و حال ها
آسان نبود نادیدنت ، بی ردی از پا
دیوانه شاعر ! باز قضاوت کردی
آن دلبرک را
شاید به کُنجی دلزده بنشسته شیدا
آواز ، گِلایه های تو، پیداست ، با این غزل ها
اما کجا او می تواند ، بانگی بر آرد ، در حالِ تنگنا
" یوسف "
برچسبها: یوسف
تاريخ : سه شنبه ششم آذر ۱۴۰۳ | 15:29 | نویسنده : یوسف جلالی |