معرفت حضرت دوست

غزل   خیال روی تو آمد که تو را سرودم

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   خیال روی تو آمد که تو را سرودم

خیال روی تو آمد که تو را سرودم

وگرنه من کجا و ... ؟ شاعر که نبودم

خیال تو آمد ، ز خویش رفتم یار

تو در چشم و در مقابل جان گشودم

فرض کردم، دست در دست توام

من خوش باور ، تا صبح زیبا غنودم

طبیب که تو باشی ، حاجت دارو نیست

چو نوای تو آمد ، ز بستر چشم گشودم

سپیده ی من ! بیا به ظلمت ایام من

که پیله ابریشم خیال ، از تو ربودم

شب است و نبستم دریچه ی خیال را

هزار سلام حواله ، که یک سلام نشنودم

حدیثِ تو رفت ، که دلِ ما به دنبالش

هزار بوسه فرازم ، هزار بوسه فرودم

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : سه شنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۳ | 5:59 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.