معرفت حضرت دوست

غزل   در شهری که از سلام تو می ترسند

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   در شهری که از سلام تو می ترسند

خوبی قصه این بود ، کوتاه بود

اگر چه فاصله ها تا ماه بود

خوبی دیگر ، ندیده پرواز کرد

ندیده ای که ، بس دلخواه بود

ما مانده ایم و این قطارِ خاطرات

ما دائم عاشق و او گاه گاه بود

وَهم است ؟ یا امید ؟ که می کِشاندم

من می ستیزم او با رقیب همراه بود

صبر است ، چاره ی عشق یک طرفه

بدتر از این حال ، دردِ جانکاه بود

من بی قرار او ، آتشِ غزل هایم

او بی خیالِ ، نه انگار آگاه بود

مشتاق تا مرز جان دادن ، کنار نیامدی

گویا در محبت کردنش ، اکراه بود

در شهری که از سلام تو می ترسند

آخرین گزینه ، گفتگو با چاه بود

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : یکشنبه ششم آبان ۱۴۰۳ | 16:7 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.