معرفت حضرت دوست

غزل   گفت : حدیثِ تو همان حدیثِ ماست مرنج

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   گفت : حدیثِ تو همان حدیثِ ماست مرنج

" آنجا " نشسته ای ؟ به تماشای من

تا بخندی یا گریه کنی ؟ به تقلای من

آنجا نشسته ای ، که نظاره گر باشی

به عشق ورزیِ حال و تمنای من

حالا که نگاه می کنی در سکوت محض

دعا کن کمی برای تسلای من

دل خوشی ما ، از خیال هم بُریده شد

امید هم رخت بست ، از سراپای من

تو قدر شناس بودی ، در حریم عشق

چه شد ؟ خنده هایت، در عطایای من

انگار دوباره عاشقت کنم از نو

بسوزانمت ، دوباره در بلایای من

گرفتارِ توام ، که از پا فتاده ام می بینی ؟

بیا بگویمت از زخمِ چراهای من

گفت : حدیثِ تو همان حدیثِ ماست مرنج

ز آینه بپرس از قصه ی قضایای من

دیدم که داغِ او کم نیست از داغِ من

افزون شد ، هزار داغ ، به سویدای من

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : یکشنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۳ | 18:35 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.