معرفت حضرت دوست

 غزل  دَمِ حیاتِ تو ! در دیدار دمیدنی است

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

 غزل  دَمِ حیاتِ تو ! در دیدار دمیدنی است

پیدا کن این مرد را ، که دیدنی است

قصه هایش عجیب و شنیدنی است

پیدا کن‌ حصار تنهایی مرا ، ورود کن

میوه های نهانش نگو ! که چیدنی است

آنجا که عشق ، کوچه گشوده راه

شوقی که ، تا انتهای مقصد دویدنی است

تا دوست نظر نمی کند از هیچ سو

ناز کِش ! که نازِ نادیده کشیدنی است

پیداست بیدل است ، که وقعی نمی نهد

پیداست در محضرش ، این دست بُریدنی است

قاصد از ماهِ پنهانِ من چنان گفت که

بی خواب شدم ، یقین ، بوسه چشیدنی است

میله های قفس ، که دست ساخته ی تو بود

زین جا تا آن قفس ، ذوقی پریدنی است

هر چند پیغامِ ما می کنی به نسیم

دَمِ حیاتِ تو ! در دیدار دمیدنی است

آن مریمِ باکره ی دل با جان خریدنی است

این یوسفِ باکره ی دل از جان خریدنی است

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : شنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۳ | 15:1 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.