معرفت حضرت دوست

غزل   جانم اسیرِ بندی است ، نا دیدنی

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   جانم اسیرِ بندی است ، نا دیدنی

شبی به گفتگوی خود می رسم با تو

همی به آرزوی خود می رسم با تو

حالا که دچار تو با عشق شده ام

کمی به جستجوی خود می رسم با تو

جانم اسیرِ بندی است ، نا دیدنی

ببین ! به تکاپوی خود می رسم با تو

اگر چه سال ها به خلوت دل نشسته ام

کنون به هیاهوی خود می رسم با تو

شرط کن ! نفس های من باشی ! باشد

به جان ، فراسوی خود می رسم با تو

من از دلتنگی خود ، هیچ نمی گویم

از آینه رو به روی خود می رسم با تو

سلامِ هر صبحِ من بعد از نماز تویی

از نسیم خوش بوی خود می رسم با تو

جنگ ایمان و عقل سخت است، باور کن

به ذکرِ های و هوی خود می رسم با تو

گفتی: " برو منتظر نباش ، مسیر ، تنهایی است"

من از ترکِ آبروی خود می رسم با تو

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : پنجشنبه پنجم مهر ۱۴۰۳ | 15:15 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.