معرفت حضرت دوست

بغل کن بالشت را ، بعد این او بر نمی گردد

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

بغل کن بالشت را ، بعد این او بر نمی گردد

💐🍃🌿🌸🍃🌼

🍃🌺🍂

🌿🍂

🌸

💖

بغل کن بالشت را بعد از این او بر نمی گردد

بهار ِمملو از گلهـای ِ شب بو بر نمی گردد

 

خودت دستی بکش روی ِسرت خود را نوازش کن

سرانگشتی که می زد شانه بر مو برنمی گردد

 

دلت پرمی كشد می دانم اما چاره تنهایی ست

به این دریـاچه دیگر تا ابد قو بر نمی گردد

 

ببندی یا نبندی سبزه ها را بعد از این روبان

نگـــاه ِ گوشه یِ قابش به این سو بر نمی گردد

 

هوا غمگین، نفس خسـته، در و دیوار لب بسته

سکوتِ خانه سنگین و هیـاهو بر نمی گردد

 

گذشت آن خاطرات و آن حیاط و شمعدانی ها

هوایِ عصر و تخت و چای لیمو بر نمی گردد

 

همیشه آخرِ این فیلـم، جای یک نفر خالی ست

به صحنه قیصری با زخــــم چاقو بر نمی گردد

 

نوشتی تا "خداحـافظ" به روی ِ شیشه های مه

خدا هم گـــریه کرد از جمله ی "او بر نمی گردد"

 

🍃شهراد میدری 

 

🌳@bagesher🌴

🌸

🌿🍂

🍃🌺🍂

💐🍃🌿🌸🍃🌼


برچسب‌ها: شهراد میدری

تاريخ : چهارشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۱ | 10:29 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.