
مرا با خود ببر ، تا عالمِ امکان
مرا با خود ببر ، تا باورِ جانان
مرا با خود ببر ، هر جا تو می خندی
مرا آنجا ببر ، چله که می بندی
ببر با خود مرا ، اینجا غریبم من
که عشق آنجاست ، اینجا بی نصیبم من
هر آنجایی ، همان جا ، عشق می بارد
مرا آنجا ، به جز شوقت ، که می آرد ؟
ببار مهرِ فزونت را ، هر چه انباشتی
ببار شوقِ جنونت را ، هر چه می داشتی
ببار ، دیوانه دوست دارد ، جنونت را
ببار ، پروانه دوست دارد، بویِ خونت را
ببین پروانه ها ، در آرزوت هستند ؟
همین فرزانه ها ، فکرِ قنوت هستند
ببین دیوانه ها ، در شهر می چرخند
ببین بیگانه ها بر ما چه می خندند ؟
ببین این سایه ی یک مردِ دلداده است
ببین این چشمِ تر ، از چشمت افتاده است
نگاهم کن ، پُرم از تو ، خیالاتت
گَهی امید ، گَهی ، فکرِ محالاتت
بیا این سایه را ، با شمع مهمان کن
گشا آن پنجره ، گاهی چراغان کن
دلم روشن شود ، از نورِ آن روزن
دلم گُلشن شود ، از چینِ آن دامن
من از فکر و خیالِ تو ، چه لبریزم
بگویم ؟ ... آبروی عشق را ، آخر می ریزم
بگویم ؟ ... فکرِ تو دیوانه ام کرده ؟
بگویم ؟ ... حسِ تو ، جز تو ، همه بیگانه ام کرده ؟
برچسبها: مثنوی یوسف



