معرفت حضرت دوست

معرفت حضرت دوست

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

مرا با خود ببر ، تا عالمِ امکان 

مرا با خود ببر ، تا باورِ جانان

 

مرا با خود ببر ، هر جا تو می خندی

مرا آنجا ببر ، چله که می بندی

 

ببر با خود مرا ، اینجا غریبم من

که عشق آنجاست ، اینجا بی نصیبم من

 

هر آنجایی ، همان جا ، عشق می بارد

مرا آنجا ، به جز شوقت ، که می آرد ؟

 

ببار مهرِ فزونت را ، هر چه انباشتی

ببار شوقِ جنونت را ، هر چه می داشتی

 

ببار ، دیوانه دوست دارد ، جنونت را

ببار ، پروانه دوست دارد، بویِ خونت را

 

ببین پروانه ها ، در آرزوت هستند ؟

همین فرزانه ها ، فکرِ قنوت هستند 

 

ببین دیوانه ها ، در شهر می چرخند

ببین بیگانه ها بر ما چه می خندند ؟

 

ببین این سایه ی یک مردِ دلداده است

ببین این چشمِ تر ، از چشمت افتاده است

 

نگاهم کن ، پُرم از تو ، خیالاتت

گَهی امید ، گَهی ، فکرِ محالاتت

 

بیا این سایه را ، با شمع مهمان کن

گشا آن پنجره ، گاهی چراغان کن

 

دلم روشن شود ، از نورِ آن روزن

دلم گُلشن شود ، از چینِ آن دامن

 

من از فکر و خیالِ تو ، چه لبریزم

بگویم ؟ ... آبروی عشق را ، آخر می ریزم

 

بگویم ؟ ... فکرِ تو دیوانه ام کرده ؟

بگویم ؟ ... حسِ تو ، جز تو ، همه بیگانه ام کرده ؟

 

 


برچسب‌ها: مثنوی یوسف

تاريخ : پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۴۰۰ | 20:5 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.