معرفت حضرت دوست

نمی‌رسند به هم دست اشتیاق تو و من

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

نمی‌رسند به هم دست اشتیاق تو و من

نشسته‌اند ملخ‌های شک به برگ یقینم
ببین چه زرد مرا می‌جوند سبزترینم

ببین چگونه مرا ابر کرد خاطره‌هایی
که در یکایک‌شان می‌شد آفتاب ببینم

شکستنی شده‌ام اعتراف می‌کنم اما
ز جنس شیشه‌ی عمر توام مزن به زمین‌ام

برای پرزدن از تو خوشا مرام عقابان
کبوترانه چرا باید از تو دانه بچینم؟

نمی‌رسند به هم دست اشتیاق تو و من
که تو همیشه همانی که من همیشه همینم

🌞🌞

شاعر؟؟


برچسب‌ها: عاشقانه

تاريخ : پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۴ | 17:8 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.