☀️
عزیزی در چلهّ نشسته بود برای طلب مقصودی، به وی ندا آمد که: «این چنین مقصود بلند، به چلهّ حاصل نشود. از چلّه برون آی تا نظرِ بزرگی بر تو افتد، آن مقصود تو را حاصل شود.» گفت: «آن بزرگ را کجا یابم؟» گفت: «در جامع.» گفت: «میان چندین خلق او را چون شناسم که کدام است؟» گفتند: «برو! او تو را بشناسد و بر تو نظر کند. نشان آن که نظر او بر تو افتد آن باشد که ابریق از دست تو بیفتد و بیهوش گردی، بدانی که او بر تو نظر کرده است.»
چنان کرد. ابریق پر آب کرد و جماعت مسجد را سقاّیی میکرد و میان صفوف میگردید. ناگهانی حالتی در وی پدید آمد! شهقهای بزد و ابریق از دست او افتاد، بیهوش در گوشه ماند!
خلق جمله رفتند، چون با خود آمد، خود را تنها دید. آن شاه که بر وی نظر انداخته بود آنجا ندید، اماّ به مقصود خود برسید.
خدای را مردانند که از غایتِ عظمت و غیرتِ حق روی ننمایند، امّا طالبان را به مقصودهای خطیر برسانند و موهبت کنند. این چنین شاهان، عظیم نادرند و نازنین!
گفتیم: «پیش شما بزرگان میآیند؟» گفت: «ما را پیش نمانده است، دیر است که ما را پیش نیست. اگر میآیند، پیش آن مصوّر میآیند که اعتقاد کردهاند»
عیسی را -علیه السّلام- گفتند: «به خانهی تو میآییم» گفت: «ما را در عالَم خانه کجاست و کِی بود؟»
فیه ما فیه
حضرت مولانا
برچسبها: فیه ما فیه