فرانسوا و جذامیان
به روایت کازانتزاکیس
ــ نمیدانم چگونه از میان آن همه خواست، خواست خدا را بازشناسیم.
فرانسوآ آهی کشید و پاسخ داد: «آنکه از همه دشوارتر است، خواست خداست...
گوش کن، به عنوان مثال باید بگویم جذامیها را دوست ندارم. نمیتوانم آنها را ببینم. به محض آنکه زنگولههایشان را به صدا میآورند تا عابرین را از حضور خودشان باخبر سازند، من مدهوش میشوم. خداوندا، مرا عفو کن، در این دنیا از هیچچیز بیش از جذامیها نفرت ندارم...»
پس از صرف شام در حالی که از خستگی به حال مرگ بودیم پشت به پشت هم دادیم که به خواب برویم.... فرانسوآ همهٔ شب بیدار ماند.
_ «همهٔ شب نتوانستم بخوابم. با طلوع آفتاب چشمهایم را بستم و به خدا التماس کردم خدایا، کاری کن که بخوابم. من یک کارگر هستم؛ کارگر تو. هر چه تو امر کردی انجام دادم. کلیسای قدیس دمیین را بازساختم. در میان میدان رقصیدم و اسباب مسخرهٔ مردم اسیز شدم. دست از پدر و مادرم برداشتم. پس چرا نمیگذاری بخوابم؟ دیگر از من چه میخواهی؟ آیا آنچه کردم کافی نیست؟ گفت نه کافی نیست!... سوگند میخورم که خواب نبودم و این یک رؤیا نبود... این صدا نه رؤیا بود و نه آن را در خواب شنیدم. با وحشت و هراس فریاد زدم آیا اینها کافی نیست؟ دیگر از من چه میخواهی؟ پاسخ رسید برخیز، روز شده است... به راهت ادامه بده و آنگاه صدای زنگولهای خواهی شنید. صدای زنگولهٔ یک جذامی را. من او را به سوی تو میفرستم. تو خودت را روی او بینداز و دهانش را ببوس. میشنوی؟...»
از غار خارج شدیم... و به راه افتادیم... فرانسوآ با گامهای کشیده پیشاپیش من راه میپیمود... ناگهان فرانسوآ که رنگش سخت پریده بود متوقف شد و بازوی مرا گرفت و زیر لب گفت: «صدای زنگولهها...»...
اندکی بعد جذامی ظاهر شد، در حالی که یک چوبدست زنگولهدار را مرتب تکان میداد. فرانسوآ آغوشش را باز کرده بود و میدوید، ولی همین که جذامی به او نگاه کرد، بیاختیار ایستاد و فریاد دلخراشی برآورد. زانوهایش خم شدند... جلو نرفتم و با نفرت به جذامی نگاه کردم. نیمی از بینی او گندیده بود، دستهایش ناقص شده بودند و دهانش یک زخم پرترشح بود.
فرانسوآ خود را به روی او انداخت، در آغوشش فشرد و لبهایش را بوسید. آنگاه با قبای کشیشیاش او را پوشاند. جذامی را روی دست گرفت و بهسوی شهر راه افتاد. آهسته و آرام حرکت میکرد. بهیقین در نزدیکی شهر جذامخانهای وجود داشت و میخواست او را آنجا ببرد...
اندکی پیش از ظهر قطرههای درشت باران شروع به باریدن کردند. ما به شهر نزدیک شدیم... فرانسوآ ایستاد. خم شد و قبایی که جذامی را با آن پوشانده بود پس زد و فریاد بلندی کشید. کسی روی دستش نبود!...
به خاک افتاد، آنگاه صورتش را روی زمین نهاد، آن را بوسید و به گریه افتاد. من که کنارش ایستاده بودم، سخت میلرزیدم. پس او یک جذامی نبود، بلکه خود مسیح بود که از آسمان به زیر آمده بود تا فرانسوآ را آزمایش کند!...
یک لحظهٔ طولانی به سر آمد و سرانجام فرانسوآ که میلرزید به سخن ادامه داد: «... همهٔ اینها، جذامیها، معلولین و گناهکاران اگر روی لبشان بوسیده شود، خدایا، مرا ببخش، تبدیل به مسیح میشوند.»
◽️(سرگشتهٔ راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمهٔ منیر جزنی، نشر امیرکبیر، ۱۴۰۰، ص۱۱۰_۱۱۷)
@sedigh_63
تاريخ : دوشنبه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۳ | 9:8 | نویسنده : یوسف جلالی |
آخرین مطالب
جستجو
ربات مترجم
آرشیو مطالب
حامیان اسلاید اسکین
امکانات وب
قالب وبلاگ
قالب وبلاگ
قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار
A href="http://javax.blogfa.com/" target=_blank>ابــزار وبــلاگ ها !<
قالب وبلاگ