معرفت حضرت دوست

زیر باران راه رفتم از ونک تا پامنار

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

زیر باران راه رفتم از ونک تا پامنار

دیشب از بس خسته بودم از تو و از روزگار
زیر باران راه رفتم از ونک تا پامنار

از ونک تا پامنار آن‌قدرها هم دور نیست
تا ورامین نیز میشد رفت با آن حال زار

زیر باران، خلق، حیران.... باد، نالان... شب، سیاه
زیر باران؛ من، غزلخوان،. دل، پریشان... جان، دچار

زیر باران گربه کردم با صدای ناظری
در هوایت در هوایت بیقرارم بیقرار...

سر ز پایت برندارم برندارم روز و شب
روز و شب دست از گلویم، از گلویم برندار

آن، چه چشم است آن چه زلف است آن چه خال است آن چه لب؟
این، چه عشق است این، چه درد است این، چه رنجست این، چه کار؟

* **** *

این غزلها را برای هر که خواندم بغض کرد
جز تو که با خنده گفتی: شعر هم شد کار و بار؟



🌻🌻🌸🌸🌺🌺🌷🌷💐💐🌼🌼☘️☘️🍀🍀🌹🌹🌻🌻💐☀️با احترام دعوتید به میهمانی غزل و هنر در کانال هنری و ادبی سماع قلم☀️💐 https://t.me/sameqalam
👆👆


برچسب‌ها: عاشقانه

تاريخ : سه شنبه چهارم دی ۱۴۰۳ | 23:56 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.