معرفت حضرت دوست

غزل   گفتم فقط بدانی که تُُُُ فقط " قرار " می گیری

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   گفتم فقط بدانی که تُُُُ فقط " قرار " می گیری

غبار گرفته ام ، عشق ببار ! یادم کن

شعار گرفته ام ، مِهر بیار ! یادم کن

غبار گرفته ام ، بسان همان آینه ی انباری

چون ریزش باران بهار ، یادم کن

به چله های نشسته من هم ، نگاهی ای دوست

گاهی به دامنم ، سری بگذار ، یادم کن

یادش بخیر ، قرار های نیامده ی تو را

من گاهی می روم سر قرار ، یادم کن

پاییز تویی که برگ و بار مرا گرفته ای !

گاهی ، پایی به این کوچه بگذار ، یادم کن

من رنگ دارم از تو هنوز ، ببین در غزل

این ها از عشق ، از توست آثار ، یادم کن

قربان روی ندیده ی تو ! بوسه نمی خواهم

ما قانعیم، به همین مقدار ، یادم کن

قاصدی که دوش فرستاده ام ، رسیده ؟

همان که دوشینه زدت پندار ، یادم کن

از تو ! از عشق ، از سایه ، خسته نمی شوم

ما راست ، همین ها در بازار ، یادم کن

گفتم فقط بدانی که تُُُُ فقط " قرار " می گیری

خوشم از این حالتِ " گرفتار " یادم کن

" یوسف "



تاريخ : پنجشنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۳ | 6:25 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.