معرفت حضرت دوست

خواستم رحمت خدا را به او بچشانم.

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

خواستم رحمت خدا را به او بچشانم.

میرفندرسکی

عالم عامل، میرداماد روزی روی منبر بی هوش می شود. یک هفته او را مداوا کردند، فایده ای نداشت. پس شیخ بهایی به منزلش می‌آید و نبض او را می‌گیرد و می‌بیند شخص بزرگی در او تصرف کرده است پس از تفحص معلوم می‌گردد که سیدی درس او را اتفاقی گوش می‌کند و چون از مدرسه خارج می‌شود میرداماد به این حالت می‌افتد شیخ بهایی متوجه می‌شود که این تصرّف کار عارف کامل میرفندرسکی است. پس به محضر او می آید و علت را جویا می شود.

ایشان فرمود: <<مدتی حرفهای او را گوش دادم دیدم از عذاب خدا سخن میگوید و این سبب ناامیدی مردم می.شود خواستم رحمت خدا را به او بچشانم. >>

شیخ تقاضای لطف می‌کند .

میرفندرسکی می فرماید بروید خانه اش او به هوش آمده و نشسته.»

کتاب نشان از بی نشان ها 2 ص 27

@tezkar


برچسب‌ها: شیخ بهایی

تاريخ : شنبه یازدهم آذر ۱۴۰۲ | 6:13 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.