در زمان قدیم روزی دزدی وارد یک شهری می شود !
میوه فروشی را می بیند که بر اساس آن زمان میوه ها را
دانه ای می فروخت از او می پرسد من اگر بخواهم 100 عدد
میوه بخرم چقدر پول باید بدهم ؟ میوه فروش میگوید 35 ریال !
دزد می گوید اگر 70 تا بخرم چقدر ؟ و ادامه می دهد اگر 35 عدد
بخرم چقدر ...؟ همین طور تعداد خرید را سرشکن می کند تا میوه
فروش کاملا در حساب میوها غرق حساب باشد و انگاه می گوید :
خوب اگر من یک عدد میوه بخواهم بخرم چقدر پول باید بدهم؟
میوه فروش می گوید : ای آقا میوه ای که 100 عدد آن 35 زیال
باشد , یک عدد آن قابل ندارد !!
دزد می گوید پس من با اجازه شما یک عدد آنرا بر می دارم
آن آقای دزد دوباره سوالها را تکرار می کند و میوه فروش را
گیج می کند و هر بار یک عدد میوه مجانی بر می دارد!!
برای بار سوم که سوال را تکرا ر می کند موقع بر داشتن
یک عدد میوه , میوه فروش متوجه حقّه دزد می شود و
مچ دست دزد را می گیرد می پرسد:تو از کدوم شهذ اومدی ؟!
دزد می گوید از فلان شهر .... میوه فروش می گوید : ای خراب شه
اون شهری که دزدی مثل تو پرورش داده ...
آن معلم اخلاق می گوید خوش به حال آن میوه فروش
برای بار سوم متوجه آن دزد شد , ولی ما هر روز دزدی
به نام شیطان می آید و به ما می گوید امروز را خوش باش
و عشق و حال کن و از فردا توبه کن دوباره فردا میآِد می گوید:
یه روز عمر که چیزی نیست از فردا توبه انقدر این کار را ادامه
می دهد که ....
" ناگهان بانگی برآمد که خواجه رفت "
" بر گرفته شده از سخرانی استاد فاطمی نیا "
برچسبها: فاطمی نیا



