در تاب و تبم از این تمنا
هم بی خبری از این بلایا
من گم شده ام در این خیالات
تو غرق خودی ! در آن قضایا
من قصه ی چشم نوشته ی تو
تو غفلتت از سروده ی ما
تو باده ی جام صبحگاهی !
ناخورده چنین شدیم به سودا
تو حلقه به زلف ، پُر از هیاهو
ما حلقه ی دیوانه ی هر جا
پیداست هوای سایه ات هست
ما را که دخیلِ آن چلیپا
اسرارِ دلت ، نمی کنی فاش
ما حیرت آن چه رفت ، معما
دیوانه ز دیوانه نترسد
از چیست ؟ نمی شوی هویدا
امروز مرا نیاز جانی است
در وعده ی تو ! چه قدر فردا ؟
" یوسف "
برچسبها: یوسف
تاريخ : شنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۳ | 5:59 | نویسنده : یوسف جلالی |