معرفت حضرت دوست

غزل   من قصه ی چشم نوشته ی تو

یوسف جلالی
معرفت حضرت دوست

غزل   من قصه ی چشم نوشته ی تو

در تاب و تبم از این تمنا

هم بی خبری از این بلایا

من گم‌ شده ام در این خیالات

تو غرق خودی ! در آن قضایا

من قصه ی چشم نوشته ی تو

تو غفلتت از سروده ی ما

تو باده ی جام صبحگاهی !

ناخورده چنین شدیم به سودا

تو حلقه به زلف ، پُر از هیاهو

ما حلقه ی دیوانه ی هر جا

پیداست هوای سایه ات هست

ما را که دخیلِ آن چلیپا

اسرارِ دلت ، نمی کنی فاش

ما حیرت آن چه رفت ، معما

دیوانه ز دیوانه نترسد

از چیست ؟ نمی شوی هویدا

امروز مرا نیاز جانی است

در وعده ی تو ! چه قدر فردا ؟

" یوسف "


برچسب‌ها: یوسف

تاريخ : شنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۳ | 5:59 | نویسنده : یوسف جلالی |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.